مدرسه از رگ گردن که چه عرض کنم از اکسیژنی که تنفس میکنیم به ما نزدیکتره ,کمتر از ۱۲ساعت دیگه تا ورود به پادگان مونده,دوباره بیدارباش های ساعت۶،دوباره صدای فریادهای فرابنفش مافوق(مادرجان)مافوقی که همیشه سلاح سردش(دمپایی)دستشه وهرثانیه برتن وجان ما فرو میاد😵😂😂
دوباره صبونه هایی که تو دقیقه نود خرده میشع صبونه هایی که نمیدونی راهی معده هس یا..... ؟
دوباره دو ماراتون برا گریز از دیر رسیدن به پادگان برای فرار از کلاغ پر,برای فرار از غرغر ها واخم های وحشتناک فرمانده(معاون)
دوباره تو سروکله زدن برای زودتر رسیدن بع آشپزخونه(بوفه)
دوباره صدای شکم های که حین انجام عملیات بلندمیشه(درس دادن دبیر)
دوباره چشم هایی که برای ترس از تنبیع به زور باز میشع دوباره سرهنگ هایی(معلم)که ۳ساعت حرف میزنن وماهیچی نمیفهمیم, دوباره سرلشگری که از ترس مثل برج سیخ میایستیم وازجلو نظام میریم دوباره مریض شدن های الکی دل درد وسردرد برای فرار از پادگان,دوباره درد ودل های پواشکی دوباره چشم دوختن به در پادگان و هزار آیه خوندن ونذر ونیاز برای نیومدن سرهنگ ودر آخر بازم اضافه خدمت(شهریور)
فردا اولین روز مدرسه و اولین روز بدبختی ما
ماهم که بچه انسانی
درحال حاضر با غمی عجیب
به عکس های تابستون نگاه میکنیم
و با نگاهی بس عجیب تر به کتابها😓
عکسم مربوط به کتابهای امسال ما
ما با این کتابا زندگی میکنیم😏
با بعضیاشونم دعوا داریم(مثل کتاب نازنین زبان) تابستان نازنین از اون چیزی که فکر میکردیم زودتر تموم شد😭😱
پ ن:پست مشترک با رفیق جان