آخرین دعایی که مستجاب شد
آخرین دعایی که مستجاب شد
هنوزآقا مهدی نیامده بود. دلش بی قراری می کرد. خانه ساکت بود. بچه ها خوابیده بودند. پرده پنجره هارا کشید. ضربدر چسب های پهن روی شیشه،ناخودآگاه دل را می لرزاند.نگاهی به اطراف کرد تا نگرانی اش را فراموش کند. دنبال چیزی می گشت تا خود راآرام.شاید با نوشتن چند جمله،حرف دل،مناجات یا هر چیز دیگر،آراوم می شد.
کارت دعوت را برداشت از اول تاآخر آن را چندبارخواند. این کار را بارها انجام داده بود.همیشه کارت عروسی اش را کنارآیینه روی میز می گذاشت تا جلوی چشمانش باشد.
ساعت از دوازده گذشته بود. انگار همه اهل محل خواب بودند. صدای چرخیدن کلید درون قفل،فخری رابه خود آورد. کمی بعدآقامهدی در آستانه در ایستاده بود. به استقبالش رفت.سلام و احوالپرسی کرد وجویای اخبار بیرون شد.جنگ بود وشهر پر ازخبرهای داغ. خستگی از صورت شوهرش می بارید،اما سعی می کرد بانشاط وگرم صحبت کندو اوضاع و احوال راشرح دهد.فخری سفره شام را پهن کرد.باهم مشغول خوردن شدند.چندلقمه8 ای بیشتر نخوردند که بحث عوض شد و صحبت ازآماده شدن برای رفتن به مشهدشد.فرداعصر برای چندمین بارمی بایست اسباب و اثاثیه هاخود را جمع وجور می کردند؛واین بار در جوارامام رضا(علیه السلام)زادگاه آقامهدی.بنا شدفخری و بچه هاچندسالی آنجا کنار پدرومادرآقامهدی ساکن شوند تا نبود او کمتر احساس شود. آقامهدی بنا بر شرایط کاری اش دائما درحال سفر یا مهاجرت بود. او طلبه ای فعال ومبلغی پرکار بود.فخری هم یک مبلغه بود وچندبار همسرش را در سفر تبلیغی همراهی کرده بود.
ادامه دارد...