قسمت سوم آخرین دعایی که مستجاب شد...
صدای آژیر آمبولانس ها و ذکر «یاحسین» و«یازهرا»ی اهالی محله جوادالائمه(علیه السلام) که زودتر از آژیر وضعیت سفید بلند شده بودند، به گوش می رسید. از سر کوچه اصلی تا پایین محل، چند خانهویران شده بود. امداد گران و اهالی محل همه جمع شده بودند،اما
مقابل یک خانه غوغای دیگری برپا بود.بخشی از خانه در آتش می سوخت.
باک ماشین و بشکه نفت در شعله های آتش می سوختند و امدادرسانی را سخت تر می کرد.
کوچه پر بود ار مجروحان غرق به خون، زن کودک و پیر. شعله های آتش به همت مردم و امدادگران فروکش کرد و با کم شدن آتش،امدادگری به میان تلی از خاکستر و دود حمله ور شد تا شاید راهی برای نجات مصدومان پیدا کند.
اما این خانه دیگر یک طبقه شده بود و طبقه فوقانی وجود نداشت،جز یک راه پله مسدود. نه از خانه خبری بود نه از خانواده آقامهدی.
جوان امدادگر جسورانه آوار را جابه جا می کرد و به دنبال روزنه امیدی بود برای یافتن مصدومین.
همهمه ای لز بیروت به گوش می رسید؛ پنج نفرند،یک مرد و یک زن با سه تا بچه.ناگهان صدایی همه نگاه ها را به هود جلب کرد:«پیدا شد.»
راه پله ها از میان انبوه دود و غبار نمایان شد، اما راهی بود که انتها نداشت. امدادگرجوان از آن ویرانه سوخته دل نمی کند. سرفه امنش نمی داد.معلوم نبود بر اثر دود،چشمانش سرخ شده و اشک می ریزد یا از اینکه نمی شد پیکرهای این خانواده را شناخت و از یکدیگر جدا کرد. گویا در میان آن آهن و آجر و سنگ درهم ریخته دنبال نشانی می گشت. سرانجام میان دود وسیاهی، تکه ای مقوای سفید که گوشه آن سوخته بود و رنگ طلایی نوشته هایش از لابه لای شیشه های خرد شده پنجره ای که دیگر وجود نداشت نظرش را جلب کرد.
دست برد و آن را بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:
به نام پیوند دهنده قلب ها
دوشیزه حسینی و آقای مهدی منافی پور...
شب گذشته فخری با مدادرنگی روی آن آخرین حرف دلش را نوشته بود:
«خدایا! از نعمت های تو متشکرم. پروردگارا!
من، همسر و فرزندانم را خیلی دوست دارم. از تو
می خواهم هرگاه که بنا شد از دنیا برویم،همه باهم
باشیم و داغ یکدیگر را نبینیم.»
من، همسر و فرزندانم را خیلی دوست دارم. از تو
می خواهم هرگاه که بنا شد از دنیا برویم،همه باهم
باشیم و داغ یکدیگر را نبینیم.»