قصه ی همه فرزندان من...
می گفتم: خدا داغ حسینم را به دلم نگذارد. بعد بی طاقت می شدم.
قاشق غذا که می خواستم یگذارم دهن حسین، بسم الله می گفتم.
هریک قاشق، یک بسم الله.حسین غذا می خورد و من لذت عالم را می بردم. می بردمش روضه.چشمان کوچکش را باز می کرد و
همه جا را نگاه می کرد. ازاول تا آخر نگاه می کرد. گوش می کرد.برایش قرآن می خواندم،نگاه می کرد.
هنوز قاسمم به دنیا نیامده بود،می نشستم پشت دار قالی.حسین را می گذاشتم کنارم و برایش شعر می خواندم.قاسم که به دنیا
آمد، همه اش به حسین می گفتم: بگو داداش قاسم.باهاشون بازی می کردم.دورشان می گشتم .دست قاسم را می دادم دست حسین، می رفتند توی کوچه بازی می کردند.
محسنم هم به دنیا آمد. خیلی شیطان بود. نمی گذاشتم کسی دعوایش کند. می نشستم توی خانه و جایی نمی رفتم که شیطنتش
کسی را به او براق نکند. باهم بودیم.هرجا می رفتند دلم می رفت دنبالشان. خودشان درس خواندند.
از کوچکی دستشان را می گرفتم و می بردمشان مسجد.یک مهر می گذاشتم مقابلشان وخودم نماز می خواندم و این ها
ادای نماز خواندن را در می آوردند.بعد نماز دستم را می بردم بالا و می گفتم:« خدایا، تواین بچه ها را از من بیش تر دوست داری.
به حق این جماعت تا آخر عمرشون دوستشون داشته باش و آنها هم تو را بهترین دوست خودشون بدونند.»
ادامه دارد...
خسته نباشید میگم
موفق باشید همیشه