قصه ی همه فرزندان من (2)
فردا رفتم همه بیمارستان ها را سر زدم. تا چند روز گشتم. صبح می رفتم دم بهشت زهرا تا شب. رفتم زندان ها التماس کردم .
خیلی فحشم می دادند ساواکی های بی پدر. اما من دنبال حسینم بودم.
گفتند جنازه شهدا را با ماشین زباله بردند و توی زباله های بیرون شهر ریختند. راه افتادم. کوه زباله لود؛ آشغال هایی که بویشان آدم را
خفه می کرد. اما من دنبال حسینم می گشتم و با خودم می خواندم: گلی گم کرده ام می جویم او را... .چند روز رفتم وآمدم و دنبال حسینم گشتم.
گفتند یک سری از جنازه ها را برده اند وتوی دریاچه ی نمک ریخته اند. حاجی و حسین باهم بودند هرجا بودند. به همین راحتی
رفته بودند. گفتم: یا امام حسین(ع) من آرزویم بود که بچه ام عاقبت به خیر شود. چه خیری از این بالاتر.
با قاسم قالی می بافتیم. خرج زندگی را در می آوردیم. سه ماه از رفتن حسین و حاجی گذشته بود که مریم به دنیا آمد. فکر می کردم
با همه رنج و سختی که سر بارداری مریم کشیده ام، بچه ام خیلی بی تاب و بدقلق می شود، اما از لطف خدا آرامشش از همه بچه ها بیشتر بود.
محسن شده بود بابای مریم. می نشست و اورا بغل می گرفت و نگاهش می کرد. قاسم و محسن خیلی گریه کردند. دلشان انگار برای آنها تنگ شده بود. من هم وقتی می دیدم آنها ناراحتند، می رفتم یک غذای خوشمزه درست می کردم. لباس تمیز می پوشیدم.
حیاط را آب و جارو می کردم. آن قدر می دواندمشان که از خستگی همه چیز یادشان برود. بعد که شام می خوردند بی اختیار خوابشان
می برد. تازه آن موقع می نشستم به گریه کردن و گریه می کردم,؛ دعای توسل ، دعای کمیل. هرچه بلد بودم، می خواندم و گریه
می کردم. نمی گذاشتم اشک هایم بابت دلتنگی هایم هدر برود؛با دعا و زیارت اشک می ریختم.
ادامه دارد...