می خواهم در رکاب امام زمان(عج)هم بجنگم 1
آقا را که تبعید کردند روستاهای کرمان، پدرم دیگر کارش درآمد. وجوهات و کمک های مردم به انقلاب را جمع می کرذ. و به
هر زحمتی بود به آقا می رساند. فاصله مان خیلی بود.دوسه روز راه بود که گاهی با اسب و قاطر می رفت، گاهی پیاده از
کوه و کمر می رفت تا ساواکی ها شک نکنند. گاهی حتی یک گله گوسفند با خودش راه می انداخت و مثل چوپان ها
این فاصله زیاد را می رفت و شبانه خدمت آقا می رسید. امانتی ها را تحویل می گرفت و با اعلامیه امام برمی گشت.
برادرهایم هم در تهران فعالیت می کردند. من هم هرچند ماه یک بار می رفتم پیش آنها. آن موقع نه ده ساله بودم. من
مواد کوکتل مولوتف را حاضر می کردم و آنها درست می کردند. هرکاری می توانستم انجام می دادم.
سال 57بود که یکی از فامیلمان که اسمش علیرضاملازم معصومی بود، آمد خواستگاری من. علیرضا دکتر بود. اجازه مطب
هم داشت، اما مطب نمی زد. می گفت:تا امام نیاید،مطب نمی زنم.همه آرزویش دیدن امام بود. عقد هم نکردیم؛به خاطر
اینکه علیرضا می گفت صبر می کنیم تا امام بیاید خطبه عقدمان را ایشان بخواند.
هفدهم شهریور، تظاهرات بود. گاردی ها مردم را به رگبار بستند. تعداد زخمی ها در بیمارستان زیاد بود. خبر رسید که نیاز
به خون دارند. علیرضا و برادرم سریع خودشان را به بانک خون رساندند و خون دادند. اما وقتی که بیرون آمده بودند، گاردی
ها آنها را به رگبار بستند. برادرم زخمی شد و علیرضا سه گلوله به بدنش خورد و شهید شد. گاردی ها جنازه اش را برده
بودند و وقتی پول سه گلوله را گرفتند، تحویلشان دادند. آوردیمش قم و در بهشت معصومه دفنش کردیم. همه اش دلم
می سوخت که با این همه آرزو نتوانست صورت امام را ببیند و رفت. شهدای انقلابی که در بهشت زهرا هستند، خیلی
غریب اند.
ادامه دارد...