می خواهم در رکاب امام زمان(عج)هم بجنگم2
وقتی خواستگاری ام آمد، هنوز زخم های بدنش خوب نشده بود. از شروع جنگ کارنکرده بود و درس را هم رها کرده بود ومدام
جبهه بود. مرتضی همه خواسته های پدرم را قبول کرد. پدرم یک مغازه طلا فروشی برایش در سیرجان زد؛ مثل بقیه برادرهایم. ومرتضی
مشغول شد. من هفده ساله بودم. طبقه بالای منزل یرادرم ساکن شدیم.
هنوز دوماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که یک روز دیدم مرتضی خانه نیامد. بعدهم زنگ زد که من فتم جبهه، ببخشید خداحافظی
نکردم. ناراحت شدم و گفتم: نه، این جوری نمی شود، یا برمی گردی تا بچه مان به دنیا بیاید یا اینکه من هم راه می افتم می آیم اهواز.
گفت:صدیقه، تورا به خدا نیا. گفتم:فردا می آیم. اگر موضوع شهادت است، همه با هم کشته شویم. اگر هم موضوع زندگی است، با هم
زندگی مردم را نجات می دهیم بعد زندگی می کنیم.
هرچه مرتضی التماس کردکه نیا، قبول نکردم. عقیده ام این بود که زن باید همیشه در کنار همسرش باشد. با این که دوماهه باردار بودم،
راه افتادم و صبح اهواز بودم. مرتضی وسط ترمینال ایستاده بود. رویم را سفت گرفتم و رفتم از پشت لباسش را گرفتم و گفتم:«آقاخجالت
.اینجا ایستاده ای برای چه؟» خندید و گفت:« صدیقه، تو هستی؟ خدا بگم چکارت کند.»
از سیرجان می خواستم راه بیفتم، برگه اعزام گرفته بودم. چون هم در هلال احمر و هم بسیج فعال بودم و آموزش های بهیاری را کامل دیده بودم.
همراه مرتضی رفتم انیمشک. من در بیمارستان صحرایی مشغول شدم و مرتضی هم رفت در گردانش. کارمان خیلی زیاد بود. هرجا روی
زمین بود، انجام می دادم. از زندگی گرفته تا کارهای تدارکات، پر کردن خشاب، دیده بانی و بار زدن وسایل به کامیون ها، همه جا بودم؛
دشت عباس، اندیمشک، شوش دانیال و دوکوهه و... هروقت رزمنده ها را می دیدم، قرآن و دعا می خواندم و نذرشان می کردم که
آسیب نبینند. مسئولمان می گفت: نگویید خانم ایران نجات، بگویید شاه کلید. مدام در حال جابه جایی بودیم. هر وقت عملیاتی بود،
می رفتم بهیاری نزدیک به خط مستقر می شدم.
ادامه دارد...