می خواهم در رکاب امام زمان(عج) هم بجنگم 3
يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ
چندین بار دچار موج انفجار شدم. گلوله درست می خورد کنار چادرمان و همه چیز را به هم می ریخت. چادر را از جا می کند و مجروحین را از روی تخت می انداخت و ما را هم پرت می کرد. باید سریع بر می خاستیم و به همه چیز سروسامان می دادیم.
دیگر وقت ناله کردن و رسیدگی به درد خودمان را نداشتیم. یک بار همه نیروها رفتند و من تنها بودم. یک دوربین دادند که با آن اطراف را نگاه کنم و یک کلاش هم برای دفاع از خودم دادند.و باید به مجروحین هم رسیدگی می کردم.
بدتر از همه، منافقین و خائنین داخلی بودند.بی مروت ها وقتی به بچه های ما می رسیدند زجرکششان می کردند. چاقو می کشیدند به گلوی بچه ها و رهایشان می کردند. این ها ذره ذره جان می دادند. بس که از درد، پایشان راروی زمین
می کشیدند، وقتی جنازه شان را پیدا می کردیم تمام پاشنه پایشان ریش ریش شده بود. حنجره را کامل نمی بریدند تا همان لحظه جان دهند.
خدا لعنتشان کند.
پسری بود دوازده-سیزده ساله. چون سنش کم بود، نمی گذاشتند برود خط. کنار دستما بود و کمک می کرد. اسمش علی بود، اما آنقدر تروفرز بود که بهش می گفتیم علی فرفره. هر وقت می گفتیم علی، می آمد و هرکار می گفتیم،می دوید و انجام می داد.
یک بار زخمی شده بود. آن روز خیلی زخمی داشتیم. تیر به شکم علی خورده بود و دل و روده اش ریخته بود بیرون. مدام ناله می کرد که خواهرها به داد من برسید. هرکدام از مامشغول رسیدگی به یک مجروح بودیم که علی شروع کردکه: خواهرها! به دادم برسید! نگذارید من بمیرم!
من نامزد دارمو چشم به راهم است. خنده ام گرفت. گفتم: خجالت بکش هنوز پشت لبت سبز نشده نامزد داری. گفت: خانم ایران نجات، تو به دادم برس. گفتم:چشم. جلوی خون ریزی را گرفتم و کارهای اولیه را کردم و اعزام شد عقب. دوماه نگذشنه بود، دیدم برگشت.گفتیم:نمردی؟ گفت: نمی گذارم خانم ایران نجات تنها باشد.
یک شب قراربود رزمنده ها تک بزنند به عراقی ها. اندیمشک بودیم. آنها رفته بودند حسینیه برای نماز و ما داشتیم کمک
می کردیم وسایل را بار کامیون کنند. یک دفعه سروصدایی بلند شد. رزمنده ها که پوتین هایشان را درآورده بودند،عقرب رفته بود توی پوتین ها.چهل نفر از بچه ها را همان شب عقرب گزید. آمدند درمانگاه. مرتضی هم همینطور. تیغ را برداشتم که محل عقرب زدگی را ببرم.مرتضی گفت: صدیقه! هرچه دق و دلی ازمن داری همین جا خالی کن. چنان تیغ بکش که تلافی شود. ناراحت شدم. گفتم:توالان برای من مرتضی نیستی، رزمنده ای. من هیچ وقت اینکار را نمی کنم. اصلا بین من و مرتضی بگومگو نمی شد. من معنی این که می گویند زن و شوهرها دعوا کنند را نمی فهمم. برایم خیلی عجیب است. خلاصه، آمپول ضدزهر زدیم و با همان حالشان راهی شدند. ماهم داشتیم وسایل را می گذاشتیم توی کامیون ها. آخرین بلانکارد را که بلند کردم، عقرب دستم را گزید. سریع رفتم توی بهداری. به یکی از خواهرها گفتم آمپول بزند.
می گفت:می ترسم بچه ات سقط شود. دیدم دارد دیر می شود و ما باید حرکت کنیم.تیغ را برداشتم و دستم را خراش دادم و با دهان، زهرش را کشیدم و خودم آمپول زدم و راهی شدیم.
ادیمشک پر از مار و عقرب بود. انواع و اقسام مارها را آنجا دیدم.
ادامه دارد...
دیگر وقت ناله کردن و رسیدگی به درد خودمان را نداشتیم. یک بار همه نیروها رفتند و من تنها بودم. یک دوربین دادند که با آن اطراف را نگاه کنم و یک کلاش هم برای دفاع از خودم دادند.و باید به مجروحین هم رسیدگی می کردم.
بدتر از همه، منافقین و خائنین داخلی بودند.بی مروت ها وقتی به بچه های ما می رسیدند زجرکششان می کردند. چاقو می کشیدند به گلوی بچه ها و رهایشان می کردند. این ها ذره ذره جان می دادند. بس که از درد، پایشان راروی زمین
می کشیدند، وقتی جنازه شان را پیدا می کردیم تمام پاشنه پایشان ریش ریش شده بود. حنجره را کامل نمی بریدند تا همان لحظه جان دهند.
خدا لعنتشان کند.
پسری بود دوازده-سیزده ساله. چون سنش کم بود، نمی گذاشتند برود خط. کنار دستما بود و کمک می کرد. اسمش علی بود، اما آنقدر تروفرز بود که بهش می گفتیم علی فرفره. هر وقت می گفتیم علی، می آمد و هرکار می گفتیم،می دوید و انجام می داد.
یک بار زخمی شده بود. آن روز خیلی زخمی داشتیم. تیر به شکم علی خورده بود و دل و روده اش ریخته بود بیرون. مدام ناله می کرد که خواهرها به داد من برسید. هرکدام از مامشغول رسیدگی به یک مجروح بودیم که علی شروع کردکه: خواهرها! به دادم برسید! نگذارید من بمیرم!
من نامزد دارمو چشم به راهم است. خنده ام گرفت. گفتم: خجالت بکش هنوز پشت لبت سبز نشده نامزد داری. گفت: خانم ایران نجات، تو به دادم برس. گفتم:چشم. جلوی خون ریزی را گرفتم و کارهای اولیه را کردم و اعزام شد عقب. دوماه نگذشنه بود، دیدم برگشت.گفتیم:نمردی؟ گفت: نمی گذارم خانم ایران نجات تنها باشد.
یک شب قراربود رزمنده ها تک بزنند به عراقی ها. اندیمشک بودیم. آنها رفته بودند حسینیه برای نماز و ما داشتیم کمک
می کردیم وسایل را بار کامیون کنند. یک دفعه سروصدایی بلند شد. رزمنده ها که پوتین هایشان را درآورده بودند،عقرب رفته بود توی پوتین ها.چهل نفر از بچه ها را همان شب عقرب گزید. آمدند درمانگاه. مرتضی هم همینطور. تیغ را برداشتم که محل عقرب زدگی را ببرم.مرتضی گفت: صدیقه! هرچه دق و دلی ازمن داری همین جا خالی کن. چنان تیغ بکش که تلافی شود. ناراحت شدم. گفتم:توالان برای من مرتضی نیستی، رزمنده ای. من هیچ وقت اینکار را نمی کنم. اصلا بین من و مرتضی بگومگو نمی شد. من معنی این که می گویند زن و شوهرها دعوا کنند را نمی فهمم. برایم خیلی عجیب است. خلاصه، آمپول ضدزهر زدیم و با همان حالشان راهی شدند. ماهم داشتیم وسایل را می گذاشتیم توی کامیون ها. آخرین بلانکارد را که بلند کردم، عقرب دستم را گزید. سریع رفتم توی بهداری. به یکی از خواهرها گفتم آمپول بزند.
می گفت:می ترسم بچه ات سقط شود. دیدم دارد دیر می شود و ما باید حرکت کنیم.تیغ را برداشتم و دستم را خراش دادم و با دهان، زهرش را کشیدم و خودم آمپول زدم و راهی شدیم.
ادیمشک پر از مار و عقرب بود. انواع و اقسام مارها را آنجا دیدم.
ادامه دارد...
۹۵/۰۴/۲۰