می خواهم در رکاب امام زمان(عج) هم بجنگم قسمت آخر
ستون فقرات و گردنم به خاطر جابه جایی مهمات ها آسیب دیده است. گاهی مهمات ها به رزمنده ها نمی رسید.من کوله آرپی جی
برمی داشتم و به آنها می رساندم یا به تعداد زیاد روی دستانم می گذاشتند و مسیر را خمیده طی می کردیم تا به آنها برسانیم. ماه
اسفند بود که عراق بمباران کرد. توی یکی از خانه ها هشت نفر ساکن بودند. گلوله که خورد، زمین را چندمتر چال کرده بود.همه هم
شهید شده بودند. خانه های اطراف هم آسیب دید.
یک زن در آن خانه باردار بود. وقتی آوردنش بهداری شهید شده بود. بدنش آن قدر ترکش داشت که مثل آسمان پرستاره بود، اما بچه ای که در شکم داشت، تکان می خورد. دکترها نبودند. می خواستند مادر را با بچه دفن کنند که نگذاشتم. گفتند:مسئولیت دارد. گفتم:قبول می کنم. گفتند:تو نمی توانی به دنبا بیاوری. گفتم:به دنیامی آورم. گفتند:بچه که آمد، چه کارش می کنی؟بی کس و کار است. گفتم:خودم نگه داری اش می کنم. گفتند:بچه خودت چه؟مرتضی چه؟اگر مرتضی قبول نکرد؟ خیالم از جانب مرتضی راحت بود. برای آن که خیال آنها را راحت کنم،گفتم: اگر مرتضی قبول نکرد، بچه اش که به دنیا آمد،تحویلش می دهم و این بچه بی مادر را بزرگ می کنم.
خودم بچه را از شکم مادر شهیدش به دنیا آوردم. وقتی بلندش کردم، چنان گریه ای سر داد که همه جا را روی سرش گذاشت. موهایش طلایی بود. به علی فرفره گفتم:بدو برو شیشه و شیرخشک و چند دست لباس برایش پیدا کن. در گوش بچه اذان و اقامه گفتم. با تربت کربلا دهانش را براداشتم و لای پارچه های اتاق عمل پیچیدمش تا علی بیاید. دیدم لباس دخترانه خریده است. گفتم:علی! بچه پسر است.
چرا لباس دخترانه گرفتی؟ کمی فکرکرد و گفت: شاید بچه خودت دختر باشد. اسم بچه را به یاد شهیدعلی رضاملازم معصومی،
گذاشتم علی رضا. به همه می گفتم علی رضایم را از لشکر امام مهدی(عج)گرفته ام.
ماه آخر بارداری ام بود و حالم دیگر خوب نبود. مرتضی به من گفت بروم سیرجان. بدون او دلم نمی آمد. قول داد که تو برو تا گردوخاک از
سرو صورتت بگیری من هم رسیدم. عملیات والفجرهشت تمام شده بود. راه افتادم طرف سیرجان با علی رضا. همان شب مرتضی را
اعزام کرده بودند جزایر مجنون. دیگر از مرتضی خبری نداشتم. هیچ کس خبر نداشت. چند هفته ای گذشت تا این که گفتند بیایید
سردخانه های اهواز. تعدادی از شهدا شناسایی نشده اند. با آن حال نزارم رفتم اهواز. شش تا سردخانه را گشتم. چقدرجنازه های
متلاشی شده را دیدم تا این که در سردخانه ششم مرتضی را پیدا کردم. صورتش مشخص نبود. از روی دوخالی که روی پایش بود و
از روی شلوارش شناختمش. مرتضی تیربارچی بود. محاصره شده بودند.تیرهایش تمام شده بود. بالگرد عراقی ها آمده بود و با خیال
راحت همه را زده بود؛ حتی مرتضای بی سلاح را. مرتضی را آوردند قم برای تشیع. اوضاع من دیگر خیلی وخیم بود. دکتر اجازه حرکت به
من نداد. نتوانستم در تشیع مرتضی شرکت کنم.
چهلم مرتضی، زهرا به دنیا آمد. توی جبهه که بودیم، هروقت مرتضی می آمد پیشم، می گفت:حال دختر تپلم چه طور است؟
می گفتم: از کجا میدانی دختر است، آن هم تپل مپل؟ می گفت: دختر رحمت است. خدا اگر کسی را دوست داشته باشد، بچه اولش
را دختر قرار می دهد. دلم می خواهد لپو و گامبو باشد.
زهرا و علی رضا باهم بزرگ شدند. حالا هرکدامشان دنبال زندگیشان هستند. من هم زیر سایه امام زمان(عج) هستم. منتظرم تا
امام زمان(عج) بیاید و خدا به من لیاقت بدهد در رکابش باشم؛ان شاالله.
شهدا زجرنکشیدند و رفتند. من خودم بالای سر خیلی هاشان بودم که شهید شدند. یک «یافاطمة الزهرا» را کامل نگفته، پر می
کشیدند، اما ما حالا خیلی زجر می کشیم. دردهای جسمیمان مهم نیست. چون همه اش فدای حضرت زهرا(س)، این حرکات و
رفتارها و کم توجهی ها و نیش و کنایه هاست که بیشتر آزارمان می دهد. خدا همه را از ما قبول کند.