هشتمین همایش آزادگان اردوگاه تکریت11
امام صادق (ع):
آزاده در همه حال آزاده است:اگر بلاو سختی به او رسد شکیبایی ورزد و اگر مصیبت ها بر سرش فروریزند اورا نشکنند
هرچند به اسیری افتد و مقهور شود و آسایش را از دست داده و به سختی و تنگدستی افتد. چنان که یوسف صدیق امین، به بندگی
گرفته شد و مقهور و اسیر گشت اما این همه به آزادگی او آسیب نرساند.
بسم رب الجهاد...
" اردوگاه تکریت11 واقع در شهرتکریت،مرکز استان صلاح الدین عراق و زادگاه صدام حسین بود.
اردوگاه تکریت11 جزء مخوف ترین اردوگاه های رژیم بعث عراق گه در آن اسیران ایرانی به بدترین نحو شکنجه می شدند.این اردوگاه
از دیدصلیب سرخ نیز پنهان بود."
همایش آزادگان اردوگاه تکریت11 هم، یه همایش سراسری هست که به لطف خود آزاده ها هر سال تو یکی از استان ها برگزار میشه
اولین استارت همایش هم سال 88 تو استان اصفهان خورد.بعدم مشهد،همدان،بندرانزلی،دزفول،شیراز،تهران،و این سری هم تو یزد
برگزار شد.
دیدار دوستانشون بعداز یک سال چقدر بهشون انرژی میده.وبیشتر از اونها خانواده هاشون هستن که با دیدن شادی و شوروشوق
اونها از دیدن دوستاشون ،انرژی میگیرن:))
این وسط دلم میگیره وقتی موقع اسکان یکی از دوستای بابا داره دنبال یه اتاقی میگرده که هیچ کس دوروبرش نباشه.چون به خاطر
یه سری مشکلاتش که بیشترش برمیگرده به همون دوران اسارت،باید تو یه جای آروم باشه و گرنه سرش درد میگیره و عصبی میشه...
این وسط دلم میگیره وقتی میبینم عموسعدی چه جور با اون عصاش و یه دونه پا ،همپای دوستاش راه میره تا یه وقت رفیق نیمه راه
نباشه...
این سط دلم میگیره وقتی شب آخر بعد تِئاترخبابانی، دورهم جمع میشن و از خاطراتشون میگن از 4سال اسارتشون میگن وسطاش
بغض میکنن از دردای هم دیگه و یهو عمو مجیدی میزنه تو خط روضه و از کربلا میگه؛مداحی میکنه همشون باهم میزنن زیرگریه
و بچه های تئاترخیابانی هم پابه پا اونها گریه میکن...آخه خودشون تا دقایقی قبل داشتن نقش همین هارو بازی میکردند...
اما بازم یکی از بچه های تئاتر میگه ما هرچقدرم که تو جمعتون باشیم،هرچقدرهم که بخواییم نقشتون رو بازی کنیم،بازم نمیتونیم درکتون
کنیم...
این وسط بغض میکنم وقتی وسط مراسم اختتامیه، یکی از رفقای بابا بلند میشه و خطاب به نماینده استان یزد تو مجلس که مهمان
مراسم هست، از درد دوستاش میگه، از زجرایی که میکشن،میگه و من بغض میکنم...بغض میکنم از این همه غریبیشون...
این وسط میفهمم که هیچ کدوم از این رفقا هیچ وقت برا خودشون چیزی نمیخوان....
این وسط دلم از یه چیز زیاد میگیره؛ اینکه مردم قضاوت میکنن.ن فقط خود آزاده ها رو بلکه خانواده هاشون رو هم قضاوت میکنند...
دلم شدید میگیره وقتی میبینم که خیلی ها حاضرنیستند یک لحظه فقط یک لحظه جاشون رو با این بزرگواران و خانواده هاشون
عوض کنند ولی بازم قضاوت میکنند...
اما این وسط خیلی چیزاهم باعث میشه بخندم و شاد باشم:)
این وسط،شوخی هاشون، خاطرات خنده دارشون، تیکه هایی که محض شوخی بهم میندازن و بازم محض شوخی جوابشونو میگیرن.
این وسط تا صبح نشستناشون و از خاطراتشون گفتن و والیبال بازی کردن ما بچه ها خنده به لبم میاره.
این وسط،جشن گرفتن خودمونی تو خابگاه برا دختر عموقاسمی که تازه نامزدی کرده و اومدن حاج آقا مازندرانی به جشنو شوخیاشون
باهم دیگه خنده به لبم میاره.
این وسط، شوخیای عمو امید خنده به لبم میاره.
من تازه میفهمم بابا چرا همیشه خاطرات خنده دارشو برامون تعریف میکنه...تازه میفهمم که مرور خاطرات اسارتشون به خصوص
قسمت هایی شکنجشون، تنهایی هاشون، دوری از خانوادشون. خیلی از قسمتای دیگه 4سال اسارتشون چقدر براشون دردناکه...
من تازه میفهمم که چقدر به این ها مدیونم...چقدر شرمندشونم...
خلاصه اینکه من یکی حاضر نیستم جمع پر انرژیشون رو با هیچ جمع دیگه ایی عوض کنم...
سربازکوچولو نوشت1: عکسای این مطلب رو تو اینستام به آدرس:z.yas0078 میزارم.
سربازکوچولو نوشت2: اگر خاستید بیشتر درمورد همایش یا آزاده های تکریت یا اردوگاه بدونید یا سوالی داشتید در خدمتم.
سربازکوچولو نوشت3: قضاوت ممنون.