طواف عشــ♥ـــق

یـــاران شتاب کنید که این راه رفتنی است نـــه گفتنی...

طواف عشــ♥ـــق

یـــاران شتاب کنید که این راه رفتنی است نـــه گفتنی...

مشخصات بلاگ
طواف عشــ♥ـــق

به نامِ نام زیبایت یــا ❀ الله ❀

عالم همه در طواف عشق است و دایره دار
این طواف حسین علیه السلام است.

سید اهل قلم:شهید آوینی
×××××××××××××××××

کپی و نشر بلامانع است.

محتاج دعای خیرتان

در پناه بهـــترین مــ♥ــادر

اللــهم عجل لولیک الفرج

نویسندگان

۲۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

طرز تهیه این مانتو جلو باز...

یه دونه ملافه رو برمیداری(ترجیحا رنگ شاد)...

با یه دونه نخ

بعد ملافه رو میپیچی دور خودت ...

نخو می بندی بالای شکم...!

خب مانتوی شما آماده س...!



منبع:اورموی

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۶
سربازکوچولو


خدابا! خیلی ها از تو خیلی چیزها می خواهند...

من از تو رفیق هایی می خواهم به لطافت

برگ گل...به زیبایی بهار...

همان هایی که زمانی نگاهشان میکنیم

یاد تو می افتیم...همان هایی که سخن

نمی گویند مگر در وصف تو وقدم

برنمی دارند مگر در مسیر...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سربازکوچولو

در این عکس چند مرد بالغ میبینید!؟؟؟؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۲
سربازکوچولو


توی هر دسته و جناحی که باشی...اهل

هر جور کاری هم که باشی...باید

به اونا احترام بذاری...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۸
سربازکوچولو



شماجوانان،مدیران آینده ی کشورید.ایران فردا،
باثروت عظیمی از اندوخته های علمی و عملی،باید به
دست مدیرانی بزرگ و لایق،اداره شود و گامهای بلند
وپرشتاب بسوی چشم اندازهای ترسیم شده را،باهمت و
ایمان و بصسرت و شجاعت انثال شما بردارد.
شما وهمه ی جوانان و فرزندان عزیز ملت ایران در هر
نقطه ی جهان،باید خود ر ا برای نقش آفرینی در این تراز،
آماده کنید.شما را همواره دعا می کنم.

خداوند یارو مدد کارتان باد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۷
سربازکوچولو


وقتی حسین(ع) در صحنه است،

اگر در صحنه نیستی هرجا خواهی باش!

چه ایستاده به نماز چه نشسته بر سفره شراب!


شهید گلستانی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۷
سربازکوچولو
آخرین روزی بودکه قم بودند.فخری صبح،زودتر دست به کار شد وتمام وسایل و اسباب مختصر خانه اش را کنترل کرد که بسته بندی و آماده انتقال بود.چند روزی که وسایل جمع شده بود.
خورشید داشت به وسط های آسمان می رسید.زن های محل یکی یکی جمع می شدند مقابل مسجد. مینی بوس هم از راه رسید. خانم حسینی همه را یکی یکی سوار کردو در حالی که خودش آخرین نفر بود و پسر خردسالش را در آغوش داشت.دست زهرا را گرفت و سوار شدند.
سومین روز شهادت شهیدکریمی از شهدای محل بود و خانم ها به ابتکار فخری راهی مزار او بودند.ماشین از کوچه خارج شد و خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت. زن ها هر از چندگاهی برای شادی روح شهدا،سلامتی امام وپیروزی رزمنده ها صلوات می فرستادند،اما دل فخری جای دیگری بود.
ماشین به گلزار شهدا نزدیک می شد.همین که پرچم های سه رنگ بالای سر گلزار رخ نشان داد فخری سرش را از پنجره بیرئن برد.نسیم ملایمی پرچم ها را تکان می داد و از همان مسیر به طرف صورت فخری می وزید.
نفس عمیقی کشید وچند مرتبه حیرت زده گفت: «بوی بهشت را حس می کنم.»

قلب مادر شکسته بود. چون دوباره از دخترش دور می شد. هر چند بار اول نبود،اما فخری با بقیه فرق می کرد. هر روز بودنش غنیمت بود. دل تو دل مادر و دختر نبود. سخت از هم دل کندند.مادر تا دم در خانه، قد وبالای دختر ونوه هایش را نگاهش می کرد و با نگاه تا سر کوچه بدرقه شان کرد.فخری هم گاهی برمی گشت تا به این بهانه بار دیگر او را می دید.سر کوچه رسیده بودند. فخری برای آخرین بار پشت سرش را نگاه کرد. مادر هنوز ایستاده بود. فاصله شان زیاد بود و چشمان مادر را درست نمی دید، اما مدام دست مادر بالا می آمد و چشمانش را پاک می کرد.

عصرهم گذشت، اما از ماشین خبری نشد و غروب از دور خودش را نشان می داد. آقامهدی گاهی به ساعت مچی اش نگاه می کرد و فخری این نگاه را می پایید، اما هیچ کدام نگران نبودند؛مخصوصا فخری که آرزویش بودن همه در کنار هم بود و این اوج خواسته های او بود. صدای رادیوی صاحبخانه به گوش می رسید.
فخری یاد دیشب افتاد؛ یاد آن بی قراری دل و آن چند جمله مناجات و خواسته قلبی اش که در پشت کارت عروسی با مداد رنگی زهرا به یادگار نوشته بود. خواسته هایش را بار دیگر مرور کرد که صدای آژیرقرمز، رشته افکارش را پاره کرد.نا خواسته نگاهش به آقامهدی و بچه ها خیره ماند. با صدای آقامهدی به خودش آمد و پسر خردسالش را بغل کرد. زهرا را محکم گرفت و همه به طرف پاین پله دویدند.

ادامه دارد...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۰
سربازکوچولو

                                                 آخرین دعایی که مستجاب شد


هنوزآقا مهدی نیامده بود. دلش بی قراری می کرد. خانه ساکت بود. بچه ها خوابیده بودند. پرده پنجره هارا کشید. ضربدر چسب های پهن روی شیشه،ناخودآگاه دل را می لرزاند.نگاهی به اطراف کرد تا نگرانی اش را فراموش کند. دنبال چیزی می گشت تا خود راآرام.شاید با نوشتن چند جمله،حرف دل،مناجات یا هر چیز  دیگر،آراوم می شد.

کارت دعوت را برداشت از اول تاآخر آن را چندبارخواند. این کار را بارها انجام داده بود.همیشه کارت عروسی اش را کنارآیینه روی میز می گذاشت تا جلوی چشمانش باشد.

ساعت از دوازده گذشته بود. انگار همه اهل محل خواب بودند. صدای چرخیدن کلید درون قفل،فخری رابه خود آورد. کمی بعدآقامهدی در آستانه در ایستاده بود. به استقبالش رفت.سلام و احوالپرسی کرد وجویای اخبار بیرون شد.جنگ بود وشهر پر ازخبرهای داغ. خستگی از صورت شوهرش می بارید،اما سعی می کرد بانشاط وگرم صحبت کندو اوضاع و احوال راشرح دهد.فخری سفره شام را پهن کرد.باهم مشغول خوردن شدند.چندلقمه8 ای بیشتر نخوردند که بحث عوض شد و صحبت ازآماده شدن برای رفتن به مشهدشد.فرداعصر برای چندمین بارمی بایست اسباب و اثاثیه هاخود را جمع وجور می کردند؛واین بار در جوارامام رضا(علیه السلام)زادگاه آقامهدی.بنا شدفخری و بچه هاچندسالی آنجا کنار پدرومادرآقامهدی ساکن شوند تا نبود او کمتر احساس شود. آقامهدی بنا بر شرایط کاری اش دائما درحال سفر یا مهاجرت بود. او طلبه ای فعال ومبلغی پرکار بود.فخری هم یک مبلغه بود وچندبار همسرش را در سفر تبلیغی همراهی کرده بود.

ادامه دارد...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۵
سربازکوچولو

ما سینه زدیم و بی صدا باریدند

از هرچه که دم زدیم آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم

از آخر مجلس شهدا را چیدند


«اللهم الرزقنی توفیق شهادة فی سبیلک»

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سربازکوچولو
پیامبر گرامی اسلام فرمود :
           
خوشا به حال آن منتظرانی که به حظور قائم برسند؛
آنان که پیش از قیام او نیز پیرو اویند،
با دوست او عاشقانه دوست اند موافق،
و با دشمن او خصمانه دشمن اند ومخالف.
  



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۳
سربازکوچولو