هر چه می خواهی در این دنیا زندگی کنی بکن !اما آخرش مرگ است. آقا
از این کوچه نرو ! بن بست است. این خیره سر می رود. تاریک هم هست،
پیشانی اش می خورد به دیوار.
این دنیا هم کوچه ی بن بست است. آخرش پیشانی مان می خورد به
سنگ لحد. آن وقت تازه پشیمان می شویم. می کوییم خدایا ما را به دنیا
بازگردان، ما اشتباه کردیم. دیگر عمل صالح انجام می دهیم. خطاب
می رسد، کَلاّ: ساکت شو!
تو برگردی به دنیا باز همان آدم اولی! تو خوب بشو نیستی. می گویی
من را برگردان به دنیا، آدم خوبی می شوم؟! این همه جنازه بردی، دوستانت
را بردی دفن کردی، می خواستی خیال کنی که خودت مرده ای.
بسم الله. جنازه که بردی دفن کنی فکر کن خودت هستی و دوباره
زنده شدی، آمده ای به دنیا. آیا اعمالمان را خوب می کنیم؟
آیت الله مجتهدی تهرانی
ازم خواست یه روز بهش مرخصی بدم و منم گفتم برو . وقتی شب
برگشت حسابی می لنگید . اول فکر کردم تصادف کرده ، ولی هر جی
ازش پرسیدم ،نگفت چی شده . بالأخره بعد از کلی اصرار گفت :
« پابرهنه روی لوله های نفت راه رفتم !»گفتم :توی این آفتاب داغ !؟
مگه زده به سرت ؟ گفت: این چند وقت خیلی از خودم غافل
بودم ، باید این کار رو می کردم تا یادم بیاد چه آتیشی منتظرمه !گفتم :
تو و آتیش جهنم!؟ تو که جز خدمت کاری نمی کنی !. گفت :تو
اینطور فکر می کنی ،من خیلی گناه دارم . بعضی از اشاره ها یا بعضی از
سکوت های نا به جا... اینا همه گناهان کوچکی هستن که چون تکرار
می کنیم برامون عادی میشه.واسه همین دایم باید حواسمون جمع باشه.
شهیده مریم فرهانیان
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی(ره) آمد و
گفت سه قفل در جوانی ام وجود دارد وسه شاه کلید از شما می خواهم.
که قفل اول اینست که دوست دارم یازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داسته باشد.
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان،
برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان و برای قفل سوم
نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد :سه قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودکی فرمود:
نماز اول وقت شاه کلید است !
از اصفهان به قم می رفت.صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد.
رفت و با خوشرویی به راننده گفت:اگه امکان داره این نوار رو خاموش کنید
یابرا خودتون بذارید.راننده با تمسخر گفت:اگه ناراحتی می تونی پیاده شی!
جلال رفت توی فکر...هوای سرد و بیابان تاریک و...قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه.
این بار به راننده گفت:اگه خاموش نکنی پیاده می شم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد.
پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت:بفرما! جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود
که ایستاد.همین که جلال به اتوبوس رسید،راننده به جلال گفت:بیا بالا جوون
نوارو خاموش کردم.
وقتی سال ها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهاءالدینی دادن،
ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود: امام زمان(عج) از من یه سرباز خواست
من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
شهیدجلال افشار/کتاب گل سرخ