پای خاطرات و صحبت های جانباز هفتاد درصد، بانو ایران نجات، همسر شهید مرتضی اشعه شعار
بدنش به خاطر عوارض جنگ تا به حال ده بار تیغ جراحی را به خود خریده است.
خانم ایران نجات،همسر شهیدمرتضی اشعه شعار است و خود مفتخر به مدال جانبازی مکتب خمینی.
پدرم نوه دختری رییس علی دلواری بود.ما ساکن سیرجان در استان کرمان بودیم.خانوادگی برای انقلاب فعالیت می کردیم.
سیر !
توی خط مقدم فاو بودیم.
بچه ها سر آر پی جی رو باز می کردند و داخلش
سیر می ریختند
شلیک که می کردیم بر اثر انفجار و گرما،
بوی تند سیر فضا را پر می پوشاند
بیچاره عراقی ها فکر می کردند ایران شیمیایی زده...!
یه ترسی وجودشون رو می گرفت که بیا و ببین.
D:
لامپ اضافی...
لامپ های اضافی خانه را خاموش کرد و گفت:
اسراف نکنید!
ما می توانیم با صرفه جویی توی مصرف آب و برق
و گاز، به پیروزی کشورمون کمک کنیم.
«شهیدنقی نادعلی اوغلی»
زنگ عبور،ص117
هر مردی که در زندگی صرفه جویی کند،هرگز روی فقر را به خود نمی بیند.
آنچه می خوانید حاصل گفتگو با مادر شهیدی است که می خواست کسی اسمش را نداند
هروقت بچه ها بهانه بابا را می گرفتند، میگفتم: دعا کنید امام زمان(عج)بیاید، آن وقت بابا هم می آید.حسین هم می آید. بعد از نماز،
اولین دعایشان برای آمدن امام زمان(عج) شده بود. گریه می کردند،امام زمان (عج)را صدا می زدند. امامزاده می رفتیم، برای آمدن
امام زمان(عج) دعا میکردند. کتاب بوستان سعدی را از همسایه امانت گرفته بودم و هر شب برایشان می خواندم. بعد هم
گلستان سعدی و دیوان حافظ. قصه های قرآن را می گفتم.قصه های چهارده معصوم را. تا از بازی بی حوصله می شدند، می آمدند
با التماس می گفتند که قصه بگو. من هم همینطور که قالی می بافتم قصه می گفتم. گاهی از پشت قالی می آمدم پایین و آنها
می بافتند و من قصه می گفتم و یک چایی هم می خوردم.
آنچه می خوانید حاصل گفتگو با مادر شهیدی است که می خواست کسی اسمش را نداند
هفده شهریور که شد، باباشون رفت تظاهرات. آن روز من تب ولرز کرده بودم. حاجی هم نگذاشت برم راهپیمایی. دست حسین را گرفت و رفت. تا شب منتظرشان شدم، اما خبری نشد. هی رفتم سر کوچه و آمدم. صدای تیراندازی هاو آمبولانس هاو رفت وآمدها
می آمد. اما از حاجی و حسین خبری نبود. همه اش فکر می کردم بچه طاقت گرسنگی را ندارد؛ اگر الآن تشنه اش شده باشد
چه کار کنم؟
آنچه می خوانید حاصل گفتگو با مادر شهیدی است که می خواست کسی اسمش را نداند
حسینم را که باردار شدم، اشکم بیش تر شده بود..خیلی به حلال خوردن و حرام نخوردن دقیق شده بودم.با نامحرم حرف نمی زدم.
کتاب می خوندم، قرآن می خواندم، مواظب بودم همسرم را ناراحت نکنم. اصلا به کسی کاری نداشتم.
همه اش از خدا می خواستم که بچه هم آبرویم را پیش اهل بیت (ع)نبرد.
محرم بود که حسینم به دنیا آمد. پوست بدنش خیلی نرم بود. وقتی می بردمش حمام و می شستمش، دلم می لرزید.